معنی گوشت بی استخوان

حل جدول

واژه پیشنهادی

تعبیر خواب

استخوان

استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین

استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون

میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی


گوشت

دیدن گوشت فربه، بهتر از گوشت لاغر است. اگر بیند که گوشت بخرید و به خانه برد، دلیل هلاک است. - جابر مغربی

دیدن گوشت خام کمی اندیشه باشد
دیدن گوشت پخته خوب است
دیدن گوشت فربه مال و میراث بود
دیدن گوشت لاغر غم و اندوه باشد
دیدن خوردن گوشت عزت ودولت باشد - یوسف نبی علیه السلام

اگر بیند که گوشت اسب می خورد، دلیل که از پادشاه منفعت یابد. اگر بیند که گوشت اشتر میخورد، دلیل که مال یتیمی خورد به رنجوری. اگر بیند که گوشت پرستو می خورد، دلیل بر مال اندک است. اگر بیند که گوشت بز می خورد، دلیل بر بیماری است و مصیبت. اگر بیند که گوشت بط می خورد، دلیل مال است. اگر بیند که گوشت پلنگ می خورد، دلیل که درحرب نام آور شود. اگر دید که گوشت گنجشک می خورد، دلیل که مال فرزند خورد. اگر بیند که گوشت تذرو می خورد، رنجور شود. اگر بیند که گوشت بوزینه می خورد، همین است. اگر دید که گوشت فیل می خورد، دلیل که از قِبَل پادشاه مال یابد. اگر بیند که گوشت چکاوک میخورد، دلیل است که مالِ دزدیده خورد. اگر بیند که گوشت چکاوک می خورد، دلیل که مال بسیار یابد. اگر بیند که گوشت خرگوش می خورد، دلیل که از زنان میراث یابد. اگر دید که گوشت خرچنگ می خورد دلیل که از زنان مال حاصل کند. اگر بیند که گوشت دراج می خورد، دلیل که مال زنی بستاند. اگر بیند که گوشت راسو می خورد، دلیل است مال دزدیده خورد. اگر گوشت روباه می خورد، دلیل بیماری و ترس است. اگر بیند که گوشت زاغ می خورد، دلیل که مالِ مردی فاسق خورد. اگر گوشت سنگخواره می خورد، دلیل است مال ابهلی خورد. اگر بیند که گوشت سوسمار می خورد، دلیل که زحمت یابد. اگر گوشت سار می خورد، دلیل که از مسافری راحت یابد. اگر بیندکه گوشت سگ می خورد، دلیل که بردشمن ظفریابد. اگر دید گوشت سیمرغ می خورد، دلیل که از بزرگی راحت یابد. اگر بیند که گوشت شاهن می خورد، دلیل است از ستمکاری راحت یابد. اگر بیند که گوشت شاهین می خورد، دلیل است از ستمکاری راحت یابد. اگر بیند گوشت بره می خورد، دلیل که با گمراهی پیوندد. اگر دید گوشت شیر میخورد، دلیل است از سلطانی منفعت یابد. اگر بیند گوشت طاووس می خورد، دلیل که مال تمام یابد. اگر بیند گوشت طوطی می خورد، دلیل است علم آموزد اما او را سود ندارد. اگر بیند گوشت قمری میخورد، دلیل که از زنی خوبروی راحت بیند. اگر گوشت گاو یا گاومیش می خورد، دلیل منفعت است. اگر گوشت گاو کوهی میخورد، دلیل است مال زن یا کنیزک بستاند و گوشت کبوتر همین دلیل است. اگر گوشت گربه می خورد، دلیل است از سفر دور مال حاصل کند. اگر بیند گوشت لاک پشت می خورد، دلیل که از عالمی علم آموزد. اگر گوشت کفتار میخورد، دلیل که پیرزنی به او جادو کند. اگر بیند گوشت کلاغ می خورد، دلیل است از مال مردی بیابانی خورد. اگر گوشت خرگوش میخورد نعمتی بسیار حاصل کند. اگر بیند گوشت ماهی می خورد دلیل که مال فراوان بدست آورد. اگر بیند گوشت ماکیان می خورد، دلیل است مال کنیزک و خادم خورد. اگر بیند گوشت مرغ آبی می خورد، دلیل که بزرگی و ولایت یابد. اگر گوشت نهنگ می خورد، دلیل که بلائی به وی رسد. اگر بیند گوشت هدهد می خورد، دلیل که مال زیرک خورد. اگر گوشت همای می خورد، دلیل که از پادشاه راحت یابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

استخوان

استخوان. [اُ ت ُ خوا / خا] (اِ) عَظْم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامه ٔ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تشریح ذره بینی: از ملاحظه ٔ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیه ٔ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصه ٔ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری «هاوِر» بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22).
حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ؛ استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر؛ استخوان بازو. عُراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبه ٔ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبه ٔ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع؛ استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار).پیلسته. أخُر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ؛ استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شَظیّه. شَظی ّ. شِظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه؛ استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عِذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه ٔ تفسیر طبری):
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش زاستخوان.
فردوسی.
همه خرد در تن شده استخوان
چنان جسته از بیم رستم دوان.
فردوسی.
کردی آنجا بگور مر خود را
همچنان استخوان که گشته رمیم.
ناصرخسرو.
از دست توخوش نایدم نواله
زیراکه نواله ات پراستخوان است.
ناصرخسرو.
و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11).
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است.
خاقانی.
درآمد چو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان میشکست.
نظامی.
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد.
سعدی.
عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی.
سعدی.
همیشه خصم تو در سایه ٔ همای بود
ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد.
(از سروری).
مخفف آن ستخوان است:
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان.
منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان.
منوچهری.
- امثال:
استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را.
استخوان خورده ٔ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد.
استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود.
اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند؛ در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند.
مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد؛ نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید.
|| نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
|| هسته. استه. نواه. حب. تخم. دانه ٔ میوه ها. استه ٔ خرما. (برهان). هسته ٔ خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هسته ٔ سنجد، استخوان انگور؛ تکج و هسته ٔ آن. تخم درون حب آن. تکس، استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ؛ استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما؛ بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن): و گروهی گفته اند نشانش [نشان تمام رسیدن انگور] آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکره الاولیاء عطار). بعضی آن باشد [از انواع شفتالو] که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.
نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.
نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
سعدی.
|| اسدی در فرهنگ خویش «سفال » را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان). || نسل. نژاد: از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی). || نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحه ٔ جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). اره ٔ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج):
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.
نظامی.
|| پایه و بنیان عمارت.
- استخوان بزرگ، کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن، کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
|| عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطه ٔ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن، بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن، رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
- استخوان دررفتن، از جای بشدن استخوان.
- استخوان در گلو گرفتن، کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
- استخوان در ناف گرفتن، بند شدن استخوان در ناف:
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- استخوان سبک کردن، کاستن گناهان بوسیله ٔ زیارت اعتاب مقدسه.
- استخوان سنگین داشتن، بحمله ٔ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
- استخوان (کسی) سنگین شدن،دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن، کسر عظم.
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی، سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان، صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن، به نهایت درجه ٔ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن، دمار از کسی برآوردن:
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان، سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن، سخت لاغر و نزار گشتن.


گوشت

گوشت. (اِ) لحم. ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده ای نرم و سرخ که استخوان بدن را می پوشاند و پوشیده می شود از پوست بدن. ابوالخصیب. ابوکامل. (مهذب الاسماء). اَخاضِر. بَضیع. خَیْزَبه؛ گوشت پاره. عَرین، عَلاق، گوشت پاره. عُلقه؛ گوشت پاره. قَطام. کَتال. کِدْنه. لَحْم. لَک ّ. لَکیک. (منتهی الارب): و جمله ٔ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کَفَش گوشت و برد و گریز.
خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 104).
ابا همگنان تان بتر زآن کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا گوشت و آب
به راه آورم گر نسازی شتاب.
فردوسی.
گوشت همی سازند ازبهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست.
ناصرخسرو.
گوش باید که مهرّا شده باشد در وی
زخمهایی که در او خیره بماند ابصار.
بسحاق.
- آبگوشت. رجوع به همین مدخل شود.
- به گوشت، فربه. فربی. باگوشت. گوشتدار. گوشتالو.
- به گوشت تر، فربه تر: و کسی که خواهد که طبیعتش نرم شود آن خورد [از عنب] که به گوشت تر بود. (الابنیه عن حقایق الادویه).
- گوشت تنش ریختن، لاغر شدن.
- گوشت روی گوشتش آمدن، چاق و فربه شدن.
- گوشتش گوشتش را خوردن، سخت متأثر بودن از دیدن امری نامطلوب.
- گوشت گرفتن، فربه شدن.
- گوشت مرده، گوشت غانغرایاشده. (ناظم الاطباء).
- گوشت و پوست کسی از نان کسی دیگر بودن، در خانه ٔ او بزرگ شدن. از مال او ارتزاق کردن.
- مثل گوشت پخته، میوه ای که شاداب نباشد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1480).
- مثل گوشت قربانی، که هر جزء آن را کسی برد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1480).
- مثل گوشت گاو، کسی که زود رام نگردد، به دلیل تسلیم نشود، دیر فریب خورد، نصیحت نپذیرد. کنایه از چیزی که دیر پزد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1381).
- امثال:
گوشت بر گاو ورزه نیکوتر.
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت بز هر قدر چرب باشد به چربی پیه نیست. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت به دست گربه سپردن، نظیر: دنبه را به گرگ سپردن.گوسفند را به گرگ سپردن. (امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت جوان لب طاقچه است، هزالی (لاغری) که پس از بیماری برای جوان پیدا شود زود به فربهی بدل گردد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت چون گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟
ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت خر دندان سگ. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت را از ناخن (استخوان) نمی توان جدا کرد، فرزند را از مادر، کسان و خویشان را از یکدیگر نتوان برید:
وصل تو بی هجر توان دید، نی
گوشت جدا کی شود از استخوان ؟
خاقانی (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت را باید از بغل گاو برید، سود و بهره از مال فقیران بردن سزاوار نباشد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت را که خوردند استخوان به گردن نیاویزند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331).
گوشت سگ مردار به سگان اولی.
قرهالعیون (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).
گوشتش گوشتش را می خورد، گوشتم گوشتم را می خورد، تحمل دیدار این کار زشت نمی توانست (نمی توانم) کرد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).
گوشت گاو و زعفران، در قدیم باریشه های گوشت خشک شده ٔ گاو عطاران در زعفران غش می کرده اند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).
گوشت و پوستش از تو، استخوانش از من، وصیتی بود که پدران و مادران معلم و استاد را می کردند آنگاه که کودک خویش به دبستان می سپردند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).
گوشت یکدیگر را بخورنداستخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند (دور نمی اندازند)، اجنبی را به اسرار خوده راه ندهند.
|| در میوه ها، آنچه غیر از پوست و هسته ٔ آن است. آنچه درون پوست میوه و محیط بر هسته و خوردن را به کار است. مغز. مزغ. لُب ّ. حشو: و تخم خربزه زداینده تر از گوشت او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| شحم. پیه: گوشت انار؛ شحم الرمان. پیه انار. گوشت حنظل، شحم الحنظل.

گوشت. [گ َ وِ] (اِ) نشخوار. || نشخوارکننده. (ناظم الاطباء).

گوشت. [گ ُ وِ] (اِمص) گُوِش. گُوِشْن. گفتار. گویش:
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان).

فرهنگ عمید

استخوان

(زیست‌شناسی) هریک از قسمت‌های سختی که اسکلت مهره‌داران را تشکیل می‌دهد،
[مجاز] قدرت، محکمی،
(زیست‌شناسی) [قدیمی] = هسته: گه از نطفه‌ای نیک‌بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸)،
* استخوان شرمگاهی (عانه): (زیست‌شناسی) استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد،
* استخوان لامی: (زیست‌شناسی) استخوانی به ‌شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد،

خواص گیاهان دارویی

گوشت

گوشت بز جوان وگوساله هر چه کم سن تر باشند زود هضم تر است. گوشت گوسفند پیر وگوسفند لاغر خوب نیست. وسط ماهیچه بی عیب ترین گوشت است. گوشت زبان برابر گوشت ماهیچه است. گوشت بز نر بد است. گوشت پرندگان بزرگ شناور و هر آنچه که گردن دراز دارد و تیره گنجشک ضرر دارد. از حیوانات وحشی گوشت آهو و گوشت گراز وحشی توصیه می شود. گوشت گاو برای گرم مزاجان مفید و برای سرد مزاجان با فلفل وسیر توصیه می شود. در مورد گوشت گوساله هر چه کوچکتر باشد بهتر است. و موافق مزاجهای گرم می باشد.

فرهنگ معین

استخوان

ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا [خوانش: (اُ تُ خا) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

گوشت بی استخوان

1856

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری